کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

شازده کوچولو

شاید آخرین...

سلام عشق مامان قربون این حرکاتت بشم که دیگه خواب و خوراکو از من گرفته، وروجک من باورم نمیشه تا چند روز دیگه تو بغلم می گیرمت. این روزا حسای عجیبی دارم خودمم نمیتونم توصیفش کنم ولی از نظر جسمی بیشتر از همیشه خسته ام تقریبا تا چند روز قبل سرکار میومدم ماه پیشم چند روز تو بیمارستان بستری شدم ولی الان حالم خیلی خوبه و دارم از حرکاتت که نشون از اومدنته لذت می برم. هر شب با بابایی درباره شما حرف می زنیم و چشمامون پر از اشک میشه. گل پسری من از زایمان خیلی می ترسم و برام یه کابوس شده ولی خودم و شمارو به خدا میسپارم و به جلو میرم. بابایی هم خیلی سرش شلوغه چون با بابابزرگ دارن زمین قشنگمونو درخت کاری می کنند منم باهاشون می رم و تا میتونم تو طبیعت ر...
4 اسفند 1393

شروع ماه هشت ماه من

سلام گل پسری مامان وای خدایا باورم نمیشه داریم به آخراش نزدیک میشیم عزیز دلم امروز با خاله فرشته رفتیم کلاس باداری و کلی خوش گذشت . پسرم شما امروز 32 هفتت پر میشه و وارد 33 هفته میشی من و بابایی و همه خیلی خوشحالیم . این روزا یکم سخت تر میگذره کمر و لگن من خیلی درد میکنه و دوباره دیسکم گرفته به سلامتی اتاقتم داره تموم میشه . کمدتو بابایی داره میسازه. یه چیز جالب برات بگم اینکه سال قبل دقیقا تولد حضرت محمد ص تختتو خریدیم و امسال دقیقا همون روز شروع به ساخت کمدت کردیم خیلی اتفاقی این دو تا تاریخ یکی شد . پرده اتاقتم خودم درست کردم من هنوزم خوابتو نمیبینم ولی همه خوابتو دیدن مخصوصا بابایی چند شب پیش خواب دیده که شما به دنیا اومدی ولی دو...
21 دی 1393

شروع ماه هفت بارداری

عزیز دل انگیز مامان... وروجک من بالاخره وارد هفت ماهگی شدیم خیلی خیلی خوشحالم و خدارو شکر میکنم. این روزا من و بابایی خیلی تو فضاییم هر شب باهمدیگه درباره شما صحبت می کنیم و غرق در رویابافی می شیم. عشق من باورم نمیشه سه ماه دیگه شمارو تو بغلم می گیرم. همش به اون لحظه فکر می کنم و پر از شادی استرس و هزار جور حس های ناشناخته میشم آخه میدونی گوگولی من ، من یه مامان تازه کارم و یکم می ترسم. هزاران ترس عجیب و غریب. همه میگن طبیعیه خوب چه میشه کرد انشاالله همه چی به لطف خدای مهربون به خوبی پیش بره. گل من عاشق این تکون خوردنا و ورجه وورجه هاتم . یه چند روزیه بابایی خیلی تو تکاپوی تدارکات اومدن شما و حساب و کتاب کردن مسائل مالیه. الهی قربو...
11 آذر 1393

غیبت طولانی من

سلام گوگولی من میدونم که خیلی تنبل شدم اما بازم قول می دم که بهتر بشم. عشقم می خوام از اتفاقای این چند مدت برات بنویسم . راستش یه مدت من و بابایی خیلی عذاب کشیدیم اونم به خاطر سلامتی شما و من . دیگه از هر چی دکتر و آزمایشه بدم میاد. وقتی رفتم جواب آزمایش غربالگری نوبت دوم رو گرفتم توش نوشته بود که آلفای خونم بالاس و خطر پره اگلامپسی(مسمومیت بارداری) هم 50 برابر حده نرماله. منو میگی داشتم سکته     می کردم وقتی آلفا بالا باشه احتمال نقص لوله عصبی جنین وجود داره و مسمومیت بارداری هم که عوارض خودش. خیلی نگران بودم و دوباره چند تا دکتر رفتم و برام آزمایش پروتئین ادرار 24 ساعته نوشتن تو این مدت 2 بار انجام دادم که سری اول م...
8 آذر 1393

اظهار وجود برا بابایی

سلام گل پسرم یه پست طلب شما که باید برات بنویسم(سونوی آنومالی) اما قبل از اون یه چیز مهم ترو میگم آخه داغ داغه. نازنینم چند هفته ای میشه که من تکونای خوشگلتو احساس می کنم مخصوصا شبا بعد از شام. انقده کیف      می کنم که زود به بابایی میگم اما بابایی موفق نشده بود از روی شکمم شمارو احساس کنه تا دیشب. بله دیشب بالاخره خودتو به بابایی نشون دادی(ساعت یازده و ربع شب) . من داشتم تی وی نگاه می کردم و بابایی رو مبل نشسته بود و مشغول حساب کردن کاراش بود که یه دفعه شما یه لگد محکم زدی من زود به بابایی گفتم اونم دستشو گذاشت و شما دو بار دیگه اینکارو کردی الهی قربون خودت و حرکتات برم نفسم. قیافه بابایی دیدنی بود خیلی خوشحال و ...
26 مهر 1393

پایان نیمه اول بارداری

سلام پسرم سلام گلم سلام نفسم وااااااااااااااای عاشقتم عزیز دلم با تمام وجود ازت معذرت می خوام که این همه مدت برات ننوشتم راستش خیلی خیلی سرم شلوغ بود . برای جبران می خوام تا جایی که یادمه و می تونم برات بگم. خوب جونم برات بگه که تو این چند وقت چند تا مناسبت بود یکی سالگرد ازدواج من بابایی 28 مرداد و یکی هم تولد من 13 مهر که مصادف با عید قربان بود.حالا یکی یکی میریم جلو: 1- سالگرد ازدواج: روز دوشنبه بیست و هفتم بابایی اومد دنبالم و وقتی رسیدیم خونه اون جلوتر رفت و یه دسته گل خوشگلو بهم دادم و سالگرد ازدواجمونو تبریک گفت . می دونی عزیزم من و شما خیلی خوشبختیم که کسی مثل بابایی رو داریم اون خیلی خوب و مهربونه من خیلی دوسش دارم فکر اینکه...
22 مهر 1393

آره نی نی من گل پسره تاج سره

سلام پسرم سلام عشقم سلام عمرم خیلی خوشحالم خیلی اینم شرح ماجرا: دیشب رفتم مطب دکتر نظیف برا سونو، بابایی منو پیاده کرد و رفت سرکار تقریبا یک ساعت معطل شدم ولی دلم می خواست بابایی هم برسه. بالاخره بابایی اومد و ما رفتیم داخل ما بیشتر برای سلامتی شما رفتیم اما من به آقای دکتر گفتم که جنسیت نی نی مو بگه اونم گفت اگه معلوم بشه می گم. صدای قلبتو برامون گذاشت بعد گفت همه چی خوبه بابایی داشت مانیتورو میدید از دکتر پرسید این کجاشه و دکتر گفت سرشه با یه دقتی بابایی نگاه می کرد که من دلم آب افتاده بود بعد از چند لحظه دکتر گفت پسره واااااااااااااااااااااااااای خدا شکرت خدایا حالا بگو من برات چی کار کنم . از خوشحالی داشتم می مردم تا دکتر گفت ...
30 شهريور 1393

پایان هفته یازدهم و سفر به شمال

سلام عشق کوچولوی من خوبی مامانی ؟ جات چطوره؟ امیدوارم که خوب باشی کوچولوی من تو این هفته ای که گذشت زندگی ما هم روال عادیشو طی میکرد و همه چی نرماله و تنها گله اینه که من یکم بی طاقت شدم چون برعکس 2 ماه  اول که هیچ مشکلی نداشتم الان یکم حالم بد میشه مخصوصا از بعد از ظهر به بعد معدم خیلی اذیت می کنه و وقتی وامیستم تپش قلب می گیرم و نفس کم میارم بعضی وقتا انقدر حالم بد میشه که برا بابایی گریه میکنم و خودمو لوس می کنم اونم همش نازمو میکشه و آرومم میکنه تو این مدت تقریبا هیچ غذایی نپختم و هر شب خونه مامان مریم چتر میندازیم (آخه خیلی حال میده) راستی 23 مرداد من و بابایی و مامان مریم و خاله محیا رفتیم شمال . حتما به خودت می گی چه مامان...
2 شهريور 1393

پایان هفته نهم و دهم

سلام کوچولوی ناز من ببخشید که دیر اومدم راستش حالم زیاد خوب نیست هفتم مرداد ماه روز عید فطر به همراه خانواده من به سمت مشهد راه افتادیم جاده خیلی شلوغ بود ولی خداروشکر من اصلا اذیت نشدم . برای نهار رفتیم قدمگاه نیشابور خیییییلی خوش گذشت مامان جون من مثل همیشه یه نهار خوشمزه درست کرد و همه با هم نوش جان کردیم تقریبا ساعت 6:5 غروب به مشهد رسیدیم دلمون میخواست تا اذان به حرم برسیم و نمازو جماعت بخونیم ولی بیشتر از دو ساعت تو ترافیک بودیم و به نماز جماعت نرسیدیم همه رفتیم زیارت کردیم و چون خیلی خسته بودیم زود برگشتیم تا استراحت کنیم یه شام سبک خوردیم و خوابیدیم صبح دوباره همگی رفتیم بازار و مامانی من یه لباس برا شما خریده بود که خاله ...
27 مرداد 1393