کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

شازده کوچولو

پایان هفته هفتم و هشتم

سلام عزیز دل من خوبی مامانی. حالا بریم سر وقت اتفاقات این دو هفته: من تو هفته هفتم یه آزمایش کلی دادم که امروز بابایی زحمت کشیدن و رفتن جوابشو گرفتن. از روزی که فهمیدم شما تو دلمی لحظه شماری می کردم که هفته هشت بشه و من برم سونو گرافی و شمارو ببینم که روز چهارشنبه تاریخ 1 مرداد من و بابایی رفتیم مطب دکتر، بابایی خیلی ذوق زده بود ولی من یکم استرس داشتم وقتی نوبتمون شد و رفتیم داخل من رو تخت دراز کشیدم و بابایی دورتر وایستاد من بهش اشاره کردم که بیا نزدیک تر آخه قربونش بشم از بس که محافظه کاره و جوابت ادبو رعایت می کنه بعد دکتر اومد و سونورو انجام داد و گفت همه چی نرمال و طبیعیه.  وقتی شمارو به ما نشون داد قلبم داشت از سینم بیرو...
6 مرداد 1393

پایان هفته ششم

سلام تمشک کوچولوی من دیروز شش هفتت تموم شد و امروز اولین روز هفته هفتمه . راستش از روز جمعه 20 تیر کم کم حالم بد شده دلم خیلی بهم می پیچه و معدمم خراب شده هر چی می خورم انگار توی معدم مخلوط کن روشنه و داره می چرخه بدتر از اونم انقدر بدنم داغ شده که دیگه توانم تموم شده . اما همه اینا بکنار وقتی بهت فکر می کنم از خوشحالی بی اراده میخندم عزیزم این هفته مجبور شدم 3 روز قرص مصرف کنم و بعدش خداروشکر مریضیم خوب شد . راستی بابایی خیلی هوامونو داره وقتی من حالم بد میشه خیلی نگرانه همش با تو صحبت می کنه که کوچولوی خوبی باشی . عزیزم از وقتی ما فهمیدیم که تو اومدی تو دلم، بخاطر حساس بودن وضعیتت به هیچکی نگفتیم و خواستیم یکم مطمئن بشیم . راستش همون ...
23 تير 1393

پایان هفته پنجم

سلام همه زندگی من آره  دیروز هفته پنجمم تموم شد و من وارد هفته ششم شدم اولین روز هفته پنجم  بتا نشونت داد و دومین روزم بیبی چک . تو این هفته خیلی استرس داشتم بخاطر اتفاقی که برا رحمم افتاده بود همش نگرانت بودم اون موقع که پولیپو بر میداشتن اتفاقی برات نیفتاده باشه تقریبا 3 روز لکه بینی داشتم و رحمم هم خیلی درد می کرد ولی از پنجشنبه 12 تیر دیگه بهتر شدم و فقط بعضی وقتا رحمم تیر میکشه. راستی وقتی مطمئن شدم که تو اومدی پیش 2 تا دکتر دیگه رفتم تا بپرسم داروهایی که برام تجویز شده بخورم یا نه . دکتری که برام تجویز کرده بود گفت مشکلی نداره . دکتر بعدی هم گفت چون فلانی گفته پس مشکلی نیست نهایتا" چون اول حاملگی هست بچه سقط میش...
15 تير 1393

معجزه اتفاق افتاد

سلام معجزه ناز من مامانی رو ببخش که سال جدید هیچ پستی ننوشتم اما تو دلم قرار گذاشته بودم که اولین پست سال 93 خبر اومن تو باشه و همین طور هم شد. هزار تا اتفاق افتاده که باید برات تعریف کنم اما اول می رم سر اصل مطلب و اونم اومدن توئه: من و بابایی قرار گذاشته بودیم فرورین بچه دار بشیم ولی ما تعطیلات نوروزرو رفتیم قشم و تو برگشت من مریض شدم و سرماخوردگی سختی گرفتم برا همین بابایی گفت باشه برای ماه بعد. تو اردیبهشت هم که خدا صلاح ندونست که بیای تو دلم . وقتی اولین بار رفتم جواب آزمایشو بگیرم با بابایی رفتیم من بیرون نشستم و بابایی جواب آزمایشو گرفت خیلی دلمون شکست اما من ته دلم یه امیدی داشتم با خودم می گفتم شاید زود آزم...
15 تير 1393