کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

شازده کوچولو

پایان نیمه اول بارداری

1393/7/22 14:00
نویسنده : پناه تو
203 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم سلام گلم سلام نفسم وااااااااااااااای عاشقتم بوس

عزیز دلم با تمام وجود ازت معذرت می خوام که این همه مدت برات ننوشتم راستش خیلی خیلی سرم شلوغ بود . برای جبران می خوام تا جایی که یادمه و می تونم برات بگم. خوب جونم برات بگه که تو این چند وقت چند تا مناسبت بود یکی سالگرد ازدواج من بابایی 28 مرداد و یکی هم تولد من 13 مهر که مصادف با عید قربان بود.حالا یکی یکی میریم جلو:

1- سالگرد ازدواج: روز دوشنبه بیست و هفتم بابایی اومد دنبالم و وقتی رسیدیم خونه اون جلوتر رفت و یه دسته گل خوشگلو بهم دادم و سالگرد ازدواجمونو تبریک گفت . می دونی عزیزم من و شما خیلی خوشبختیم که کسی مثل بابایی رو داریم اون خیلی خوب و مهربونه من خیلی دوسش دارم فکر اینکه یه لحظه بدون اون باشم منو میکشه راستش با اینکه نزدیک شش سال از زندگی مشترکمون میگذره ولی من هر روز بیشتر عاشقش میشم و برای داشتنش خدارو شکر می کنم . پسر گلم می دونم وقتی شما هم بزرگ بشی برای داشتن همچین پدری شاکر خدای مهربونی . الهی هر دوتون سالم و سلامت و شاد باشید .

2- تولد من: روز دوازده مهر من زودتر از سرکار اومدم تا با مامان مریم و خاله محیا بریم دعای عرفه ، بابایی منو رسوند به امام زاده و گفت جایی کار داره و قرار شد ساعت 5 بیاد دنبالم بریم برای سونوگرافی آنومالی . منم رفتم پیش مامان مریم وقتی دعا تموم شد مامان مریم گفت ما تا اذان می مونیم و بعد از نماز می ریم خونه. برا همین من و بابایی رفتیم مطب . چون جای پارک نبود من رفتم بالا تا بابایی بیاد ولی دیدم مطب تعطیله برا همین به بابایی زنگ زدم که نیاد بالا بعد با بابایی رفتیم خونه وقتی رسیدیم دیدم مامان مریم و خاله محیا    دم درمون هستن من تعجب کردم و گفتم مگه شما نمیخواستین نماز بخونین در همین حین وارد خونه شدیم و بابایی دوباره منو با یه کیک خوشگل و دسته گل سورپرایز کرد من خیلی خوشحال بودم و یه عالمه عکس گرفتیم و کیک خوردیم جشنو بعد مامان مریم و محیا جون رفتند.(وقتی من رفته بودم بالا تا برم مطب بابایی به مامان مریم زنگ زده بود و هماهنگ کرده بود) فرداش که هم روز تولد من و هم عید قربان بود من و بابایی و مامان مریم رفتیم یه گوسفند خریدیم و بردیم خونه مامان مریمشون. بابایی من خیلی دیر اومد برا همین بابایی با کمک مامان مریم گوسفندو قربونی کردن . باورت میشه اینم به هنرای بابایی اضافه شد آخرای کار بود که بابایی منم اومد و نهارو جیگر و گوشت کبابی خوردیم .خوشمزه

عزیز دلم تو این مدت من یه مریضی خیلی بد پوستی گرفتم بدبو تمام بدنم دچار اگزما و جوشای قرمز شد . دیگه داشتم می مردم به حد مرگ خارش داشتم تقریبا یک ماه طول کشید تا اینکه با هزار مصیبت شروع به بهبودی کرد هر دکتری یه چیز می گفت دیگه خسته شده بودم وقتی به بدنم نگاه می کردم گریم می گرفت گریهمثل جزامی ها شده بودم . مامان مریم برام عرق کاسنی و ترنجبین و آلو خرید تا بخورم گفت بهترت      می کنه منم می خوردم و سدر هم به بدنم میزدم ولی هیچ دارویی مصرف نکردم با اینکه دکترا می گفتن خطری نداره اما بازم میترسیدم برات خطرناکه باشه کوچولوی من . بالاخره یه روز که رفته بودم دکتر پیش یه ماما هم رفتم تا یه سوال ازش بپرسم که دستامو دید و منم براش تعریف کردم اونم ازم پرسید بچه ات پسره و منم گفتم آره . اونم گفت دلیلش همینه بعضی از مادرا بدنشون نسبت به هرمونای جنین پسر واکنش نشون می ده و اینجوری میشه و گفت احتمال داره تا آخر بارداری ادامه داشته باشه اون موقع قیافه من اینجوری شدغمناک بهم گفت برای تو خیلی زیادتره مثل اینکه پسر کوچولوت خیلی شیطونهخندونکبا اینکه میدونستم شاید تا آخر بارداری باهام باشه ولی خوشحال بودم که مریضی نیست و برای شما خطری نداره . خدارو شکر یه 10 روزی هست که خوب شدم ولی جاش رو تمام بدنم مونده اما اصلا ناراحت نیستم چون این در برابر اون عذاب هیچی نیست.

این روزای آخر یه اتفاق بدی برای بابایی من (آقا جون شما) افتاد. تو سر کار دچار یه حادثه شده و یکی از دنده های قفسه سینش شکسته و دست و کتف و کمرشم زخم و کوفتگی برداشته . سه روز تو بیمارستان بستری بود و روز یک شنبه 20 مهر مرخص شد و بردیمش خونه خدارو شکر حالش خوبه و خدا بهش رحم کرده . پسر گلم دیشب خونه آقا جون بودیم که همش منو نصیحت می کد که هر روز میوه بخور چیز سنگین تر از 2 کیلو برندار از پله ها مراقب باش که سر نخوری مواظب باش تنها نمونی سرما نخوری و .... بابای من ازین اخلاقا نداره که احساساتشو خیلی بروز بده ولی از وقتی شما اومدی همش مراقب شماس و هوای شمارو داره آرام        گل پسرم برای آقاجون دعا کن زودتر خوب بشه . آمین

امروز جواب آزمایش غربالگریم آماده میشه می خواستم امروز برم مطب دکترم ولی با مامان مریم و محیا جون قرار داریم  پارچه بخریم و بریم خیاطی هم واسه شما و هم من.

پ ن :این پست خیلی طولانی شد خیلی چیزارو ننوشتم ولی مقصر خودمم که انقدر دیر اومدم دیگه تکرار نمیشه.بای بای

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)