کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 9 سال و 21 روز سن داره

شازده کوچولو

چتر میندازیم...

سلام کیان جون مامان هرچی بهم بگی و بگن حقمه اما امروز به خودم قول دادم دیگه بنویسم. گل پسر مامان ازونجایی که ما یه زمین خریدیم تو شرایط مالی بدی قرار گرفتیم و مجبور شدیم هر دو تا ماشینمونو بفروشیم و چون صبح زود باید شمارو ببریم خونه مادرجون که یه ربع راهه تا اونجا،  ترجیح دادیم که شبا خونه آقاجونشون بمونیم و صبح من و پدرجون میریم سرکار و بعدازظهر میایم پیشت. تقریبا یک هفته شرایط به همین شکله تا انشالله یه ماشین مناسب پیدا بشه و بگیریم. پدرجون هر شب تا دیروقت تو بنگاه اتومبیله ولی تا الان که چیزی پیدا نکردیم. البته اینم بگم که به شما هم بد نمیگذره چون چند روزه که شیرین و شقایق از شهرستان اومدن و حسابی خوشحالی و بهت خوش میگذر...
17 شهريور 1395

بعد از یک سال غیبت

ا یه دنیا شرمندگی و پشیمانی سلام سلام پسر گل من سلام کیانم.عزیز دل مادر بعد از یک سال دارم برات می نویسم یک سالی که مثل عسل شیرین بود با لحظه لحظه هاش زندگی کردم و نفس کشیدم. گل پسرم خیلی اتفاق ها تو این یه سال افتاد, خوب و بد که باید برات بنویسم و بگم و همینجا قول میدم با تمام توانم این یکسال و خاطراتمونو برات بگم. شما سال قبل 20 اسفند به دنیا اومدی (پسر من همیشه بیسته)اسم شما هم شد آقا کیان. هم شما و هم من خیلی اذیت شدیم وقتی به دنیا اومدی خیلی ضعیف بودی تا 4 ماهگی کولیک داشتی و تا صبح گریه میکردی.رفلکس شدید و نرمی حنجره هم داشتی و داری که خیلی اذیت میشی و همین باعث شد نتونی شیر منو بخوری. می دونی عزیزم همیشه خودمو سرزنش ...
12 اسفند 1394

شاید آخرین...

سلام عشق مامان قربون این حرکاتت بشم که دیگه خواب و خوراکو از من گرفته، وروجک من باورم نمیشه تا چند روز دیگه تو بغلم می گیرمت. این روزا حسای عجیبی دارم خودمم نمیتونم توصیفش کنم ولی از نظر جسمی بیشتر از همیشه خسته ام تقریبا تا چند روز قبل سرکار میومدم ماه پیشم چند روز تو بیمارستان بستری شدم ولی الان حالم خیلی خوبه و دارم از حرکاتت که نشون از اومدنته لذت می برم. هر شب با بابایی درباره شما حرف می زنیم و چشمامون پر از اشک میشه. گل پسری من از زایمان خیلی می ترسم و برام یه کابوس شده ولی خودم و شمارو به خدا میسپارم و به جلو میرم. بابایی هم خیلی سرش شلوغه چون با بابابزرگ دارن زمین قشنگمونو درخت کاری می کنند منم باهاشون می رم و تا میتونم تو طبیعت ر...
4 اسفند 1393

شروع ماه هشت ماه من

سلام گل پسری مامان وای خدایا باورم نمیشه داریم به آخراش نزدیک میشیم عزیز دلم امروز با خاله فرشته رفتیم کلاس باداری و کلی خوش گذشت . پسرم شما امروز 32 هفتت پر میشه و وارد 33 هفته میشی من و بابایی و همه خیلی خوشحالیم . این روزا یکم سخت تر میگذره کمر و لگن من خیلی درد میکنه و دوباره دیسکم گرفته به سلامتی اتاقتم داره تموم میشه . کمدتو بابایی داره میسازه. یه چیز جالب برات بگم اینکه سال قبل دقیقا تولد حضرت محمد ص تختتو خریدیم و امسال دقیقا همون روز شروع به ساخت کمدت کردیم خیلی اتفاقی این دو تا تاریخ یکی شد . پرده اتاقتم خودم درست کردم من هنوزم خوابتو نمیبینم ولی همه خوابتو دیدن مخصوصا بابایی چند شب پیش خواب دیده که شما به دنیا اومدی ولی دو...
21 دی 1393

شروع ماه هفت بارداری

عزیز دل انگیز مامان... وروجک من بالاخره وارد هفت ماهگی شدیم خیلی خیلی خوشحالم و خدارو شکر میکنم. این روزا من و بابایی خیلی تو فضاییم هر شب باهمدیگه درباره شما صحبت می کنیم و غرق در رویابافی می شیم. عشق من باورم نمیشه سه ماه دیگه شمارو تو بغلم می گیرم. همش به اون لحظه فکر می کنم و پر از شادی استرس و هزار جور حس های ناشناخته میشم آخه میدونی گوگولی من ، من یه مامان تازه کارم و یکم می ترسم. هزاران ترس عجیب و غریب. همه میگن طبیعیه خوب چه میشه کرد انشاالله همه چی به لطف خدای مهربون به خوبی پیش بره. گل من عاشق این تکون خوردنا و ورجه وورجه هاتم . یه چند روزیه بابایی خیلی تو تکاپوی تدارکات اومدن شما و حساب و کتاب کردن مسائل مالیه. الهی قربو...
11 آذر 1393

غیبت طولانی من

سلام گوگولی من میدونم که خیلی تنبل شدم اما بازم قول می دم که بهتر بشم. عشقم می خوام از اتفاقای این چند مدت برات بنویسم . راستش یه مدت من و بابایی خیلی عذاب کشیدیم اونم به خاطر سلامتی شما و من . دیگه از هر چی دکتر و آزمایشه بدم میاد. وقتی رفتم جواب آزمایش غربالگری نوبت دوم رو گرفتم توش نوشته بود که آلفای خونم بالاس و خطر پره اگلامپسی(مسمومیت بارداری) هم 50 برابر حده نرماله. منو میگی داشتم سکته     می کردم وقتی آلفا بالا باشه احتمال نقص لوله عصبی جنین وجود داره و مسمومیت بارداری هم که عوارض خودش. خیلی نگران بودم و دوباره چند تا دکتر رفتم و برام آزمایش پروتئین ادرار 24 ساعته نوشتن تو این مدت 2 بار انجام دادم که سری اول م...
8 آذر 1393

اظهار وجود برا بابایی

سلام گل پسرم یه پست طلب شما که باید برات بنویسم(سونوی آنومالی) اما قبل از اون یه چیز مهم ترو میگم آخه داغ داغه. نازنینم چند هفته ای میشه که من تکونای خوشگلتو احساس می کنم مخصوصا شبا بعد از شام. انقده کیف      می کنم که زود به بابایی میگم اما بابایی موفق نشده بود از روی شکمم شمارو احساس کنه تا دیشب. بله دیشب بالاخره خودتو به بابایی نشون دادی(ساعت یازده و ربع شب) . من داشتم تی وی نگاه می کردم و بابایی رو مبل نشسته بود و مشغول حساب کردن کاراش بود که یه دفعه شما یه لگد محکم زدی من زود به بابایی گفتم اونم دستشو گذاشت و شما دو بار دیگه اینکارو کردی الهی قربون خودت و حرکتات برم نفسم. قیافه بابایی دیدنی بود خیلی خوشحال و ...
26 مهر 1393

پایان نیمه اول بارداری

سلام پسرم سلام گلم سلام نفسم وااااااااااااااای عاشقتم عزیز دلم با تمام وجود ازت معذرت می خوام که این همه مدت برات ننوشتم راستش خیلی خیلی سرم شلوغ بود . برای جبران می خوام تا جایی که یادمه و می تونم برات بگم. خوب جونم برات بگه که تو این چند وقت چند تا مناسبت بود یکی سالگرد ازدواج من بابایی 28 مرداد و یکی هم تولد من 13 مهر که مصادف با عید قربان بود.حالا یکی یکی میریم جلو: 1- سالگرد ازدواج: روز دوشنبه بیست و هفتم بابایی اومد دنبالم و وقتی رسیدیم خونه اون جلوتر رفت و یه دسته گل خوشگلو بهم دادم و سالگرد ازدواجمونو تبریک گفت . می دونی عزیزم من و شما خیلی خوشبختیم که کسی مثل بابایی رو داریم اون خیلی خوب و مهربونه من خیلی دوسش دارم فکر اینکه...
22 مهر 1393

آره نی نی من گل پسره تاج سره

سلام پسرم سلام عشقم سلام عمرم خیلی خوشحالم خیلی اینم شرح ماجرا: دیشب رفتم مطب دکتر نظیف برا سونو، بابایی منو پیاده کرد و رفت سرکار تقریبا یک ساعت معطل شدم ولی دلم می خواست بابایی هم برسه. بالاخره بابایی اومد و ما رفتیم داخل ما بیشتر برای سلامتی شما رفتیم اما من به آقای دکتر گفتم که جنسیت نی نی مو بگه اونم گفت اگه معلوم بشه می گم. صدای قلبتو برامون گذاشت بعد گفت همه چی خوبه بابایی داشت مانیتورو میدید از دکتر پرسید این کجاشه و دکتر گفت سرشه با یه دقتی بابایی نگاه می کرد که من دلم آب افتاده بود بعد از چند لحظه دکتر گفت پسره واااااااااااااااااااااااااای خدا شکرت خدایا حالا بگو من برات چی کار کنم . از خوشحالی داشتم می مردم تا دکتر گفت ...
30 شهريور 1393