کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

شازده کوچولو

امام مهربان شاه خراسان

گریه بهانه ای است که عاشق ترم کنی شاید مرا کبوتر جلد حرم کنی آقای من! کلاغ به دردت نمی خورد!؟ از راه دورآمده ام باورم کنی با ذوق وشوق آمده ام حضرت رئوف فکری به حال رنگِ سیاه پرم کنی زشتم قبول؛ بچه ی آهو که نیستم باید نگاه معجزه بر جوهرم کنی باید تو را به پهلوی زهرا قسم دهم تا عاقبت به خیرترین نوکرم کنی   السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام ...
16 شهريور 1393

پایان هفته یازدهم و سفر به شمال

سلام عشق کوچولوی من خوبی مامانی ؟ جات چطوره؟ امیدوارم که خوب باشی کوچولوی من تو این هفته ای که گذشت زندگی ما هم روال عادیشو طی میکرد و همه چی نرماله و تنها گله اینه که من یکم بی طاقت شدم چون برعکس 2 ماه  اول که هیچ مشکلی نداشتم الان یکم حالم بد میشه مخصوصا از بعد از ظهر به بعد معدم خیلی اذیت می کنه و وقتی وامیستم تپش قلب می گیرم و نفس کم میارم بعضی وقتا انقدر حالم بد میشه که برا بابایی گریه میکنم و خودمو لوس می کنم اونم همش نازمو میکشه و آرومم میکنه تو این مدت تقریبا هیچ غذایی نپختم و هر شب خونه مامان مریم چتر میندازیم (آخه خیلی حال میده) راستی 23 مرداد من و بابایی و مامان مریم و خاله محیا رفتیم شمال . حتما به خودت می گی چه مامان...
2 شهريور 1393

پایان هفته نهم و دهم

سلام کوچولوی ناز من ببخشید که دیر اومدم راستش حالم زیاد خوب نیست هفتم مرداد ماه روز عید فطر به همراه خانواده من به سمت مشهد راه افتادیم جاده خیلی شلوغ بود ولی خداروشکر من اصلا اذیت نشدم . برای نهار رفتیم قدمگاه نیشابور خیییییلی خوش گذشت مامان جون من مثل همیشه یه نهار خوشمزه درست کرد و همه با هم نوش جان کردیم تقریبا ساعت 6:5 غروب به مشهد رسیدیم دلمون میخواست تا اذان به حرم برسیم و نمازو جماعت بخونیم ولی بیشتر از دو ساعت تو ترافیک بودیم و به نماز جماعت نرسیدیم همه رفتیم زیارت کردیم و چون خیلی خسته بودیم زود برگشتیم تا استراحت کنیم یه شام سبک خوردیم و خوابیدیم صبح دوباره همگی رفتیم بازار و مامانی من یه لباس برا شما خریده بود که خاله ...
27 مرداد 1393

پایان هفته هفتم و هشتم

سلام عزیز دل من خوبی مامانی. حالا بریم سر وقت اتفاقات این دو هفته: من تو هفته هفتم یه آزمایش کلی دادم که امروز بابایی زحمت کشیدن و رفتن جوابشو گرفتن. از روزی که فهمیدم شما تو دلمی لحظه شماری می کردم که هفته هشت بشه و من برم سونو گرافی و شمارو ببینم که روز چهارشنبه تاریخ 1 مرداد من و بابایی رفتیم مطب دکتر، بابایی خیلی ذوق زده بود ولی من یکم استرس داشتم وقتی نوبتمون شد و رفتیم داخل من رو تخت دراز کشیدم و بابایی دورتر وایستاد من بهش اشاره کردم که بیا نزدیک تر آخه قربونش بشم از بس که محافظه کاره و جوابت ادبو رعایت می کنه بعد دکتر اومد و سونورو انجام داد و گفت همه چی نرمال و طبیعیه.  وقتی شمارو به ما نشون داد قلبم داشت از سینم بیرو...
6 مرداد 1393

پایان هفته ششم

سلام تمشک کوچولوی من دیروز شش هفتت تموم شد و امروز اولین روز هفته هفتمه . راستش از روز جمعه 20 تیر کم کم حالم بد شده دلم خیلی بهم می پیچه و معدمم خراب شده هر چی می خورم انگار توی معدم مخلوط کن روشنه و داره می چرخه بدتر از اونم انقدر بدنم داغ شده که دیگه توانم تموم شده . اما همه اینا بکنار وقتی بهت فکر می کنم از خوشحالی بی اراده میخندم عزیزم این هفته مجبور شدم 3 روز قرص مصرف کنم و بعدش خداروشکر مریضیم خوب شد . راستی بابایی خیلی هوامونو داره وقتی من حالم بد میشه خیلی نگرانه همش با تو صحبت می کنه که کوچولوی خوبی باشی . عزیزم از وقتی ما فهمیدیم که تو اومدی تو دلم، بخاطر حساس بودن وضعیتت به هیچکی نگفتیم و خواستیم یکم مطمئن بشیم . راستش همون ...
23 تير 1393

پایان هفته پنجم

سلام همه زندگی من آره  دیروز هفته پنجمم تموم شد و من وارد هفته ششم شدم اولین روز هفته پنجم  بتا نشونت داد و دومین روزم بیبی چک . تو این هفته خیلی استرس داشتم بخاطر اتفاقی که برا رحمم افتاده بود همش نگرانت بودم اون موقع که پولیپو بر میداشتن اتفاقی برات نیفتاده باشه تقریبا 3 روز لکه بینی داشتم و رحمم هم خیلی درد می کرد ولی از پنجشنبه 12 تیر دیگه بهتر شدم و فقط بعضی وقتا رحمم تیر میکشه. راستی وقتی مطمئن شدم که تو اومدی پیش 2 تا دکتر دیگه رفتم تا بپرسم داروهایی که برام تجویز شده بخورم یا نه . دکتری که برام تجویز کرده بود گفت مشکلی نداره . دکتر بعدی هم گفت چون فلانی گفته پس مشکلی نیست نهایتا" چون اول حاملگی هست بچه سقط میش...
15 تير 1393

معجزه اتفاق افتاد

سلام معجزه ناز من مامانی رو ببخش که سال جدید هیچ پستی ننوشتم اما تو دلم قرار گذاشته بودم که اولین پست سال 93 خبر اومن تو باشه و همین طور هم شد. هزار تا اتفاق افتاده که باید برات تعریف کنم اما اول می رم سر اصل مطلب و اونم اومدن توئه: من و بابایی قرار گذاشته بودیم فرورین بچه دار بشیم ولی ما تعطیلات نوروزرو رفتیم قشم و تو برگشت من مریض شدم و سرماخوردگی سختی گرفتم برا همین بابایی گفت باشه برای ماه بعد. تو اردیبهشت هم که خدا صلاح ندونست که بیای تو دلم . وقتی اولین بار رفتم جواب آزمایشو بگیرم با بابایی رفتیم من بیرون نشستم و بابایی جواب آزمایشو گرفت خیلی دلمون شکست اما من ته دلم یه امیدی داشتم با خودم می گفتم شاید زود آزم...
15 تير 1393

خدایا شکر

الهي اداي شكر ترا هيچ زبان نيست و درياي فضل ترا هيچ كران نيست و سر حقيقت تو بر هيچكس عيان نيست، هدايت كن بر ما رهي كه بهتر از آن نيست.   يا  رب  زره  راست نشاني خواهم                    از باده آب و خاك جاني خواهم از نعمت خود چو بهره مندم كردي                    در شكر گزاريت زباني خواهم خدایا کمکمان کن  از این معجزه ای که به ما عطا کردی محافظت کنیم هزاران بار شکر ...
15 تير 1393

آخرین دلنوشته 92

سلام عزیز دل مامان این آخرین پست امساله که برات میزارم بالاخره امسالم داره تموم میشه الان که دارم برات می نویسم دلم برات خیلی تنگه و خیلی بهت نیاز دارم . آدم یه موقع هایی دلش می خواد کسی رو داشته باشه فقط برای خودش تا فقط توی بغلش بگیردش و آروم بشه . با اینکه امسال اتفاقای خوبی تو زندگیمون افتاد (خونه و ماشین خریدیم موقعیت شغلی من و بابایی بهتر شد زمین شرکتمونو گرفتیم) اما بازم برای من سال دوست داشتنی نبود و همش می گفتم کی امسال تموم می شه و این روزای آخرم که با تمام قوا داره بهم فشار میاره ولی امیدوارم سال جدید خیلی خوب و دوست داشتنی  باشه و میدونم با اومدن تو دیگه هیچ کس و هیچ چیزی برام مهم نیست و دیگه هیچ کسی نمی تونه دلمو بشکنه جو...
27 اسفند 1392