پایان هفته ششم
سلام تمشک کوچولوی من
دیروز شش هفتت تموم شد و امروز اولین روز هفته هفتمه . راستش از روز جمعه 20 تیر کم کم حالم بد شده دلم خیلی بهم می پیچه و معدمم خراب شده هر چی می خورم انگار توی معدم مخلوط کن روشنه و داره می چرخهبدتر از اونم انقدر بدنم داغ شده که دیگه توانم تموم شده . اما همه اینا بکنار وقتی بهت فکر می کنم از خوشحالی بی اراده میخندمعزیزم این هفته مجبور شدم 3 روز قرص مصرف کنم و بعدش خداروشکر مریضیم خوب شد . راستی بابایی خیلی هوامونو داره وقتی من حالم بد میشه خیلی نگرانه همش با تو صحبت می کنه که کوچولوی خوبی باشی . عزیزم از وقتی ما فهمیدیم که تو اومدی تو دلم، بخاطر حساس بودن وضعیتت به هیچکی نگفتیم و خواستیم یکم مطمئن بشیم . راستش همون روزی که آزمایش دادم مامانم زنگ زد و گفت هنوز خبری نشده آخه من دو بار خواب دیدم و (خواب دیده بود که من رفتم پیشش و یه انگشتر نقره دستم بوده که یه فیروزه بزرگ روی اون بوده و به مامانم گفتم این انگشترو محمد بهم داده ). ولی چون اولین بار جواب منفی شد بهش گفتم نه هنوز خبری نیست . واسه همین دوست داشتم اول به مامانم بگم ولی صبر کردم چون دوست داشتم روز 20 تیر که تولد مامان بود این خبرو بهش بدم ولی شب هجدهم مامانم زنگ زد و گفت فردا بعد از ظهر می خوان برن شهرستان چون پسر عمه مامانم فوت کرده بود . نقشه منم نقش بر آب شد ولی صبح نوزدهم به مامانم گفتم بیاد خونمون و یه ساعت بهش هدیه دادم و روی یه کارت یه شعر براش نوشته بودم و بعد نوشتم ( مادربزگ خوشگل تولدت مبارک) واااااااااااااااااای وقتی مامانم این جمله رو خوند یه دفعه از خوشحالی یه داد زد و به من گفت آره و منم خندیدم اااااااااااااانقدر خوشحال شد که گریه می کرد الهی فداش بشم حتی از ما هم بیشتر خوشحال شده بود.من اتفاقای اون هفته رو براش توضیح دادم و اونم گفت باید بهش می گفتم تا باهام میومده دکتر و..... خلاصه از اونروز مامانم رو ابرا سیر می کنه و همش هوای ما رو داره و بهمون می رسه. احتمالا به بقیه هم چند هفته دیگه می گیم راستش من که دوست دارم داد بزنم و به همه بگم ولی باباجون میگه یکم صبر کنیم
دوست دارم تمشک کوچولوی من