معجزه اتفاق افتاد
سلام معجزه ناز من
مامانی رو ببخش که سال جدید هیچ پستی ننوشتم اما تو دلم قرار گذاشته بودم که اولین پست سال 93 خبر اومن تو باشه و همین طور هم شد.
هزار تا اتفاق افتاده که باید برات تعریف کنم اما اول می رم سر اصل مطلب و اونم اومدن توئه:
من و بابایی قرار گذاشته بودیم فرورین بچه دار بشیم ولی ما تعطیلات نوروزرو رفتیم قشم و تو برگشت من مریض شدم و سرماخوردگی سختی گرفتم برا همین بابایی گفت باشه برای ماه بعد. تو اردیبهشت هم که خدا صلاح ندونست که بیای تو دلم . وقتی اولین بار رفتم جواب آزمایشو بگیرم با بابایی رفتیم من بیرون نشستم و بابایی جواب آزمایشو گرفت خیلی دلمون شکست اما من ته دلم یه امیدی داشتم با خودم می گفتم شاید زود آزمایش دادم و تقریبا 8 روز دیگه دوباره آزمایش دادم و باز منفی بود با اینکه ماه اول بود اما خیلی ناراحت شده بودم برای ما بعدش هم تاریخ 1 تیر آزمایش دادم و دوباره منفی بود اینبار هیچ امیدی نداشتم ولی همش مامانم و بابایی خواب میدیدن که تو اومدی . خلاصه جونم برات بگه که روز اول ماه رمضان روزه بودم و یه مشکل رحمی برام پیش اومده بود که بعد از ظهر می خواستم برم دکتر خیلی ترسیده بودم که مامانم زنگ زد و گفت دوباره خواب دیده که من بچه دار شدم در ضمن شب اول ماه رمضان یعنی 7 تیر بی بی چک گذاشتم و منفی شد . ساعت 4.5 رفتم دکتر و برام سونوگرافی نوشت و گفت فردا صبح بیا . فرداش یعنی 9 تیر و دوم رمضان سرکار نرفتم و روزه هم بودم چون احتمال میدادم که دارو بهم بدن و شاید یه عمل سرپایی هم داشته باشم اول رفتم آزمایشگاه که خیالم از نظر بارداری راحت بشه که گفتند بعد ازظهر آماده میشه
بعد از آزمایشگاه رفتم دکتر زنان اصلا ازش خوشم نیومد گفت باید معاینه بشی و در حین معاینه پلیپم رو برداشت من خیلی درد داشتم و ترسیده بودم و تمام تنم میلرزید و گریه می کردم دراین حین رحمم خونریزی کرد بالاخره بعد از نیم ساعت من پاشدم و نمونه رو برم آزمایشگاه که خدایی نکرده بد خیم نباشه و بعد اومدم خونه و خوابیدم تا ساعت 6 که باباجون اومد.برگه آزمایشو دادم که بره جوابو بگیره ساعت یه ربع به 7 رفت و تا 7.5 نیومد همش به خودم می گفتم فکر نکن ولی دل تو دلم نبود ساعت رد نمیشد برا همین رفتم تو حیاط که سبزی بچینم که بابایی اومد. جواب آزمایشو خوندم نوشته بود بتا 46.5 تا جایی که یادم بود بالای 25 یعنی مثبت ولی رو برگه نوشته بود بالای 50 مثبت و از 10 تا 50 مشکوک . وااااااااااای خدایا دیگه طاقت نداشتم از درد ، خونریزی ، ضعف روزه و ازین سردرگمی
باباجون خیلی نگرانم بود و همش می گفت بهش فکر نکن. سحر پاشدم و سحری خوردم و موقع نماز خیلی دعا کردم صبح که اومدم سرکار و تو اینترنت سرچ کردم یه چیزی تو دلم افتاد که تو اومدی ساعت 2 رفتم خونه و یه بی چک ته کیفم مونده بود رفتم دستوشویی و تستو انجام دادم اول فقط خط کنترل پررنگ شد ولی بعد از چند ثانیه یه خط کمرنگ دیگه هم نمایان شد آره دو خط موازی که شد همه دنیای من. خدایا قلبم داشت از سینم بیرون میومد نمیدونم چجوری خودمو به تلفن رسوندم و به بابایی زنگ زدم و با صدای لرزان و خوشحال بهش گفتم اونم پشت تلفن شوکه شده بود و خدارو شکر میکرد و بعد از چند دقیقه خودشو رسوند خونه .همیشه با خودم نقشه می کشیدم که چجوری این خبرو به بابایی بگم ولی اون لحظه دست خود آدم نیست دیگه . اونروز بهترین روز زندگیم بود مثل روزی که با بابایی عقد کردیم خلاصه اونروز ما رو ابرا بودیم .