کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

شازده کوچولو

پایان هفته پنجم

سلام همه زندگی من آره  دیروز هفته پنجمم تموم شد و من وارد هفته ششم شدم اولین روز هفته پنجم  بتا نشونت داد و دومین روزم بیبی چک . تو این هفته خیلی استرس داشتم بخاطر اتفاقی که برا رحمم افتاده بود همش نگرانت بودم اون موقع که پولیپو بر میداشتن اتفاقی برات نیفتاده باشه تقریبا 3 روز لکه بینی داشتم و رحمم هم خیلی درد می کرد ولی از پنجشنبه 12 تیر دیگه بهتر شدم و فقط بعضی وقتا رحمم تیر میکشه. راستی وقتی مطمئن شدم که تو اومدی پیش 2 تا دکتر دیگه رفتم تا بپرسم داروهایی که برام تجویز شده بخورم یا نه . دکتری که برام تجویز کرده بود گفت مشکلی نداره . دکتر بعدی هم گفت چون فلانی گفته پس مشکلی نیست نهایتا" چون اول حاملگی هست بچه سقط میش...
15 تير 1393

معجزه اتفاق افتاد

سلام معجزه ناز من مامانی رو ببخش که سال جدید هیچ پستی ننوشتم اما تو دلم قرار گذاشته بودم که اولین پست سال 93 خبر اومن تو باشه و همین طور هم شد. هزار تا اتفاق افتاده که باید برات تعریف کنم اما اول می رم سر اصل مطلب و اونم اومدن توئه: من و بابایی قرار گذاشته بودیم فرورین بچه دار بشیم ولی ما تعطیلات نوروزرو رفتیم قشم و تو برگشت من مریض شدم و سرماخوردگی سختی گرفتم برا همین بابایی گفت باشه برای ماه بعد. تو اردیبهشت هم که خدا صلاح ندونست که بیای تو دلم . وقتی اولین بار رفتم جواب آزمایشو بگیرم با بابایی رفتیم من بیرون نشستم و بابایی جواب آزمایشو گرفت خیلی دلمون شکست اما من ته دلم یه امیدی داشتم با خودم می گفتم شاید زود آزم...
15 تير 1393

خدایا شکر

الهي اداي شكر ترا هيچ زبان نيست و درياي فضل ترا هيچ كران نيست و سر حقيقت تو بر هيچكس عيان نيست، هدايت كن بر ما رهي كه بهتر از آن نيست.   يا  رب  زره  راست نشاني خواهم                    از باده آب و خاك جاني خواهم از نعمت خود چو بهره مندم كردي                    در شكر گزاريت زباني خواهم خدایا کمکمان کن  از این معجزه ای که به ما عطا کردی محافظت کنیم هزاران بار شکر ...
15 تير 1393

آخرین دلنوشته 92

سلام عزیز دل مامان این آخرین پست امساله که برات میزارم بالاخره امسالم داره تموم میشه الان که دارم برات می نویسم دلم برات خیلی تنگه و خیلی بهت نیاز دارم . آدم یه موقع هایی دلش می خواد کسی رو داشته باشه فقط برای خودش تا فقط توی بغلش بگیردش و آروم بشه . با اینکه امسال اتفاقای خوبی تو زندگیمون افتاد (خونه و ماشین خریدیم موقعیت شغلی من و بابایی بهتر شد زمین شرکتمونو گرفتیم) اما بازم برای من سال دوست داشتنی نبود و همش می گفتم کی امسال تموم می شه و این روزای آخرم که با تمام قوا داره بهم فشار میاره ولی امیدوارم سال جدید خیلی خوب و دوست داشتنی  باشه و میدونم با اومدن تو دیگه هیچ کس و هیچ چیزی برام مهم نیست و دیگه هیچ کسی نمی تونه دلمو بشکنه جو...
27 اسفند 1392

یه عالمه اتفاق

سلام عشقم منو ببخش که اینقدر دیر برات نوشتم راستش این مدتی که نبودم هزار تا اتفاق افتاده که برات توضیح می دم دو بار اومدم و اتفاقارو برات نوشتم و موقع آپ کردن کامپیوترم می ترکید و آپ نمی شد تو این دو ماه  کارهای شرکت و وام شرکت خودمون و زندگی از یه طرف و رفتن مامان و بابای من به مکه از طرفی دیگه باعث شلوغی و گرفتاری من شده بود مامان و بابای من 22 بهمن رفتن مکه و سوم اسفندم برگشتن دلم خییییییییییییییلی برای مامانم تنگ شده بود و احساس غم داشتم اون موقع فهمیدم که نبود پدر و مادر چقدر زجر آورره خدا به کسایی که پدر و مادرشونو از دست دادن صبر بده توی این مدت مکه و  قبل و هم بعد همه کارها رو دوش من و باباجون و خاله فرشته بود واقعا هم...
25 اسفند 1392

اولین قدم

سلام خوشگل مامان دیروز اولین قدمو برای اومدن تو برداشتم رفتم مرکز بهداشت محلمون و تشکیل پرونده دادم اونجا چند تا مامان با نی نی هاشون بودن که برا قد و وزن و واکسیناسیون اومده بودن یه خانومه هم اومده بود که باردار بود . وقتی اونارو نگاه می کردم با خودم فکر می کردم که سال دیگه منم مثل اینا با یه شکم توپی میام و همش صدای قلب تورو می شنوم و بعدش تورو برا معاینه می یارم. قند تو دلم آب می شد که یه خانم مهربون به نام خانم دارایی اومد و برام تشکیل پرونده داد و گفت باید یه سری آزمایشات بدم و فولیک اسید مصرف کنم راستی قد و وزن و فشار خون مامانی رو هم گرفت قدم 168 و وزنم 68 که گفت خیلی خوبه وای عزیزم هر روز بیشتر دلم می خاد که زودتر بیای . این عکسو...
26 آذر 1392

درباره ما

سلام عزیز دلم الان که دارم اینو برات می نویسم من و بابا جون باهمیم و می خوایم یکم از خودمون برات بگیم ما دیروز با هم اومدیم به شهری که توش متولد شدیم خانواده بابا جون اونجا زندگی  می کنند. راستی تو یه عمه خیلی باحال و مهربون داری که تقریبا" هم سن و سال منه و یه مادربزرگ و پدر بزرگ که مطمئنم وقتی به این دنیا بیای حتما خیلی دوست دارند. حالا می خوام درباره خانواده خودم برات بگم تو 2 تا خاله داری که هر دوتاییشون خیلی خوبند مخصوصا خاله کوچیکه محیا جون و یه مادر بزرگ که مطمئنم وقتی بیای بیشتر از همه تو دنیا دوسش خواهی داشت چون من فکر می کنم بهترین زن نمونه دنیا اونه. یه بابا بزرگم داری که اونم خیلی باحاله. آخی قربون نانازم برم که نه دایی داره...
22 آذر 1392