کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

شازده کوچولو

پایان نیمه اول بارداری

سلام پسرم سلام گلم سلام نفسم وااااااااااااااای عاشقتم عزیز دلم با تمام وجود ازت معذرت می خوام که این همه مدت برات ننوشتم راستش خیلی خیلی سرم شلوغ بود . برای جبران می خوام تا جایی که یادمه و می تونم برات بگم. خوب جونم برات بگه که تو این چند وقت چند تا مناسبت بود یکی سالگرد ازدواج من بابایی 28 مرداد و یکی هم تولد من 13 مهر که مصادف با عید قربان بود.حالا یکی یکی میریم جلو: 1- سالگرد ازدواج: روز دوشنبه بیست و هفتم بابایی اومد دنبالم و وقتی رسیدیم خونه اون جلوتر رفت و یه دسته گل خوشگلو بهم دادم و سالگرد ازدواجمونو تبریک گفت . می دونی عزیزم من و شما خیلی خوشبختیم که کسی مثل بابایی رو داریم اون خیلی خوب و مهربونه من خیلی دوسش دارم فکر اینکه...
22 مهر 1393

آره نی نی من گل پسره تاج سره

سلام پسرم سلام عشقم سلام عمرم خیلی خوشحالم خیلی اینم شرح ماجرا: دیشب رفتم مطب دکتر نظیف برا سونو، بابایی منو پیاده کرد و رفت سرکار تقریبا یک ساعت معطل شدم ولی دلم می خواست بابایی هم برسه. بالاخره بابایی اومد و ما رفتیم داخل ما بیشتر برای سلامتی شما رفتیم اما من به آقای دکتر گفتم که جنسیت نی نی مو بگه اونم گفت اگه معلوم بشه می گم. صدای قلبتو برامون گذاشت بعد گفت همه چی خوبه بابایی داشت مانیتورو میدید از دکتر پرسید این کجاشه و دکتر گفت سرشه با یه دقتی بابایی نگاه می کرد که من دلم آب افتاده بود بعد از چند لحظه دکتر گفت پسره واااااااااااااااااااااااااای خدا شکرت خدایا حالا بگو من برات چی کار کنم . از خوشحالی داشتم می مردم تا دکتر گفت ...
30 شهريور 1393

امام مهربان شاه خراسان

گریه بهانه ای است که عاشق ترم کنی شاید مرا کبوتر جلد حرم کنی آقای من! کلاغ به دردت نمی خورد!؟ از راه دورآمده ام باورم کنی با ذوق وشوق آمده ام حضرت رئوف فکری به حال رنگِ سیاه پرم کنی زشتم قبول؛ بچه ی آهو که نیستم باید نگاه معجزه بر جوهرم کنی باید تو را به پهلوی زهرا قسم دهم تا عاقبت به خیرترین نوکرم کنی   السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام ...
16 شهريور 1393

پایان هفته یازدهم و سفر به شمال

سلام عشق کوچولوی من خوبی مامانی ؟ جات چطوره؟ امیدوارم که خوب باشی کوچولوی من تو این هفته ای که گذشت زندگی ما هم روال عادیشو طی میکرد و همه چی نرماله و تنها گله اینه که من یکم بی طاقت شدم چون برعکس 2 ماه  اول که هیچ مشکلی نداشتم الان یکم حالم بد میشه مخصوصا از بعد از ظهر به بعد معدم خیلی اذیت می کنه و وقتی وامیستم تپش قلب می گیرم و نفس کم میارم بعضی وقتا انقدر حالم بد میشه که برا بابایی گریه میکنم و خودمو لوس می کنم اونم همش نازمو میکشه و آرومم میکنه تو این مدت تقریبا هیچ غذایی نپختم و هر شب خونه مامان مریم چتر میندازیم (آخه خیلی حال میده) راستی 23 مرداد من و بابایی و مامان مریم و خاله محیا رفتیم شمال . حتما به خودت می گی چه مامان...
2 شهريور 1393

پایان هفته نهم و دهم

سلام کوچولوی ناز من ببخشید که دیر اومدم راستش حالم زیاد خوب نیست هفتم مرداد ماه روز عید فطر به همراه خانواده من به سمت مشهد راه افتادیم جاده خیلی شلوغ بود ولی خداروشکر من اصلا اذیت نشدم . برای نهار رفتیم قدمگاه نیشابور خیییییلی خوش گذشت مامان جون من مثل همیشه یه نهار خوشمزه درست کرد و همه با هم نوش جان کردیم تقریبا ساعت 6:5 غروب به مشهد رسیدیم دلمون میخواست تا اذان به حرم برسیم و نمازو جماعت بخونیم ولی بیشتر از دو ساعت تو ترافیک بودیم و به نماز جماعت نرسیدیم همه رفتیم زیارت کردیم و چون خیلی خسته بودیم زود برگشتیم تا استراحت کنیم یه شام سبک خوردیم و خوابیدیم صبح دوباره همگی رفتیم بازار و مامانی من یه لباس برا شما خریده بود که خاله ...
27 مرداد 1393

پایان هفته هفتم و هشتم

سلام عزیز دل من خوبی مامانی. حالا بریم سر وقت اتفاقات این دو هفته: من تو هفته هفتم یه آزمایش کلی دادم که امروز بابایی زحمت کشیدن و رفتن جوابشو گرفتن. از روزی که فهمیدم شما تو دلمی لحظه شماری می کردم که هفته هشت بشه و من برم سونو گرافی و شمارو ببینم که روز چهارشنبه تاریخ 1 مرداد من و بابایی رفتیم مطب دکتر، بابایی خیلی ذوق زده بود ولی من یکم استرس داشتم وقتی نوبتمون شد و رفتیم داخل من رو تخت دراز کشیدم و بابایی دورتر وایستاد من بهش اشاره کردم که بیا نزدیک تر آخه قربونش بشم از بس که محافظه کاره و جوابت ادبو رعایت می کنه بعد دکتر اومد و سونورو انجام داد و گفت همه چی نرمال و طبیعیه.  وقتی شمارو به ما نشون داد قلبم داشت از سینم بیرو...
6 مرداد 1393

پایان هفته ششم

سلام تمشک کوچولوی من دیروز شش هفتت تموم شد و امروز اولین روز هفته هفتمه . راستش از روز جمعه 20 تیر کم کم حالم بد شده دلم خیلی بهم می پیچه و معدمم خراب شده هر چی می خورم انگار توی معدم مخلوط کن روشنه و داره می چرخه بدتر از اونم انقدر بدنم داغ شده که دیگه توانم تموم شده . اما همه اینا بکنار وقتی بهت فکر می کنم از خوشحالی بی اراده میخندم عزیزم این هفته مجبور شدم 3 روز قرص مصرف کنم و بعدش خداروشکر مریضیم خوب شد . راستی بابایی خیلی هوامونو داره وقتی من حالم بد میشه خیلی نگرانه همش با تو صحبت می کنه که کوچولوی خوبی باشی . عزیزم از وقتی ما فهمیدیم که تو اومدی تو دلم، بخاطر حساس بودن وضعیتت به هیچکی نگفتیم و خواستیم یکم مطمئن بشیم . راستش همون ...
23 تير 1393